محصولات تفکر مدرن کانتی متنوع است و هر یک با خود فرهنگ خاص به همراه دارد. مهمترین و بانفوذترین محصولات غرب، میوههای فکری آن خطه از فضای جهان است که از توصیف و تبیین گرفته تا ارزشگذاری و موضوعات و مسائل مختلف اجتماعی جوامع را تحت تأثیر خود قرار میدهد. علوم انسانی مهمترین میوهی فکری اندیشمندان پرورشیافته در کشورهای غربی است و شکی در پیامداری آن -فارغ از مسموم بودن آن- وجود ندارد. این ثمرهی غرب نیز همچون کالاهای دیگر وارد کشورهای مختلف دنیا از جمله ایران شد. در این گفتوگو به چگونگی مواجههی اندیشمندان ایران با این کالای فکری غرب میپردازیم.
دکتر حدادعادل در نشستی صمیمی به اهمیت و تاریخچهی بحث علوم انسانی در ایران معاصر پرداختند و فرمودند: بنده معتقدم اگر در اسلامی کردن علوم انسانی موفق نشویم، در انقلاب موفق نشدهایم؛ زیرا علوم انسانی موجود، محصول دورانی است که دنیای غرب با دین وداع کرده و خواسته است با عقل و تجربهی خویش جهان را مدیریت کند. در این دوران، مکاتب فلسفی مختلفی پدید آمدند و هر یک مبانی مختلفی را برای تعیین دیدگاههای خود برگزیدند و تحقیقات گستردهای را سامان دادند، اما این علوم از بدو ورود به ایران مورد تحقیق جدی و عمیق قرار نگرفتند و احاطهی کافی بر مبانی فکری آنها در بین اندیشمندان ایرانی حاصل نشد. با شتابزدگی، به تقلید غرب پرداختند و نظامهای آموزشی آنها را بدون مطالعهی اساسی و بدون سنجش با مبانی دینی و نیز مبانی فلسفی اسلام به ایران آوردند.
به تدریج عناوین رشتهها و گرایشهای متعددی در دانشگاهها و دانشکدههای ما مطرح شد و به سرعت رشد کمی و کیفی یافت تا به امروز که گسترهی علوم انسانی اگر همهی رشتهها و گرایشهای موجود در غرب را در برنگیرد، قسمت اعظم آنها را میپوشاند. به هر حال، سخن در این است که نه آنچه در غرب گفته شده است، تمام داستان است و نه آنچه در ایران و مراکز آموزشی و پژوهشی آن طرح شدهاند، حرف آخر است. باید تدبیری اندیشید و بدون اینکه سقف بر سر ساکنانش خراب شود، این علوم را به تدریج و در یک فرایند طولانی مدت متحول کرد.
علوم انسانی، یکی از مسائل اساسی و بنیادی انقلاب اسلامی است. اهمیت این موضوع به اندازهای است که بنده معتقدم اگر در اسلامی کردن علوم انسانی موفق نشدیم، در انقلاب موفق نشدهایم؛ بدین دلیل که علوم انسانی رایج، از غرب وارد شده و محصول چهار قرن اخیر تمدن غربی است که از رنسانس به بعد، کم و بیش آغاز شده است. در واقع، این علوم محصول دورانی است که دنیای غرب با دین وداع کرده و خواسته است با عقل خویش جامعه و جهان را اداره کند. در مشرق زمین و جوامع اسلامی، مسائلی را از دین میپرسیدند که علوم انسانی غربی عهدهدار پاسخ به آنها است؛ یعنی در یک فضای مشخص و نسبتاً محدود، آسودگی خیالی داشتند و با استفاده از عالمان دین، حلال و حرام، جایز و غیرجایز و مشکلات اصلیشان را در مسائل اجتماعی و انسانی با استناد به مبانی دینی، شرعی، فقهی و عرفانی حل میکردند؛ ولی در غرب، اتکا به دین نفی شد و بشر کوشید با عقل خویش، راه و رسم زندگی را یاد بگیرد.
بر این اساس بود که به تدریج علوم انسانی جدید در غرب به وجود آمد و با توسعهی مکتبهای فلسفهی جدید، فلسفهای برای علوم انسانی ایجاد و تجربهها روی هم انباشته شد. در هر یک از این رشتهها، مبانی، روشها و دیدگاههای مختلف مطرح شد، این علوم انسانی، کاربردی هم بود. برای مثال، رشتهی روانشناسی را در نظر بگیرید، بر این اساس مثلاً مبانی مابعدالطبیعه که فیلسوفان مختلف در غرب داشتهاند، آمپریستها، راسیونالیستها، اگزیستانسیالیستها، مارکسیستها و فرویدیستها هر کدام یک مبنای فلسفی داشتند که بر اساس آن، یک دیدگاه خاص روانشناسی را عرضه کردند و بعد هم انواع روشها برای توسعه این علوم ابداع شد. در دانشگاهها تحقیقات گستردهای انجام دادند و سرانجام آثار این تحقیقات در جامعه ظهور یافت و محک زده شد. این دیدگاهها در غرب با یکدیگر مقایسه شده و این فرایند همچنان ادامه دارد.
در کشور ما این طور بوده است که وقتی با تمدن غربی آشنا شدهایم، به هیچ وجه تسلط و وقوفی به مبانی فکری و فلسفی این تمدن نزد عموم اهل فکر و نظر ما حاصل نشده بود و برای جبران عقبماندگی در زمینهی تمدن با شتابزدگی از مؤسسات آموزش غربی تقلید کردیم؛ مثلاً صد سال پیش عدهای فرزندان خود را برای تحصیل به اروپا میفرستادند، بعدها کوشیدند تحصیل را برای فرزندانشان از اروپا به ایران بیاورند. این مسئله، ماهیت کار را هیچ تغییری نمیداد. اینها معتقد بودند به جای اینکه یکییکی یا پنج تا پنج تا فرزندانمان را به آلمان یا انگلیس و یا فرانسه بفرستیم، نظام آموزشی آنها را به اینجا بیاوریم. این اقدامی نبود که بر اساس یک انتخاب آگاهانه یا سنجشی با مبانی دین و یا مبانی فلسفهی اسلامی صورت بگیرد. در واقع این اتفاق در زمانی رخ داد که مدیران و تصمیمگیرندگان هیچ اعتقاد و اعتمادی به مبانی فکر خودی نداشتند که بتوانند اصلاً حرفی برای گفتن داشته باشند؛ یعنی عمق اندیشهی طراحان آموزش عالی جدید -و از جمله علوم انسانی جدید- این بوده است که دوران آنچه ما خودمان داریم، سپری شده است و اولی و احق این است که ببینیم این دنیای پیشرفته چه راهی در پیش گرفته است؛ ما نیز بدون تأمل و بدون معطلی همانها را وارد ایران کنیم. یک ناآگاهی و بدبینی زایدالوصفی دربارهی مبانی خودی و یک خوشبینی زایدالوصف و ناآگاهی هم از مبانی غربی وجود داشته است. استادانی در کشورهای مختلف (مانند آلمان، فرانسه، آمریکا و انگلیس) درس خواندند و هر کدام با مکتبها، استادان و مشربهای متفاوتی آشنا شدند و به ایران آمدند و همان چیزی را که در آنجا خوانده بودند، جزوه یا کتاب کردند؛ یعنی هیچگاه یک اتاق فکر و مرکزی برای اینکه معلوم شود اصلاً ما در علوم انسانی میخواهیم به کجا برسیم، در این کشور وجود نداشته و اصلاً مسئله این نبوده است.
جهت کلی کار تا مدتی صرفاً تفکر غرب سرمایهداری و پوزیتویسم مکتب مقبول و مشرب مختار عموم این بنیانگذاران فرهنگ جدید بوده است. پس از مدتی مارکسیسم نیز رشد کرد و فضای روشنفکری را در اختیار گرفت. در واقع، در دوران پیش از انقلاب یک تعلیم و تربیت دولتی وجود داشته است، یک آموزش عالی دولتی که آبشخور آن، مکتبهای غرب سرمایهداری بوده است. فضای غیررسمیِ بیرون دانشگاهی و روشنفکری که از امتیاز و جاذبهی مخالفت با نظام حکومتی نیز برخوردار بوده است. این موضوع عمدتاً متأثر از افکار سوسیالیستی، مارکسیستی و کمونیستی بوده و تجربهای است که خود ما پیش از انقلاب داشتیم؛ یعنی شاهد چنین صفبندیای بودیم.
جریان چپ چه اندازه در این روند تأثیرگذار بود؟
در واقع، جریان چپ عمدتاً جریان تصمیمگیرنده و مدیریتکننده نبود، ولی از نظر شعارهای عدالتخواهانه و جنبههای بینالمللی موضوع، جاذبه بیشتری برای جوانان داشت. در بین استادانی هم که در درون نظام آموزش عالی رسمی تدریس میکردند، افراد متعددی بودند که افکار چپ داشتند، ولی برنامهها و کتابها بیشتر از کشورهای کمونیستی و غرب سرمایهداری اقتباس شده بود که خیلی آشفته، پراکنده، بیهدف و بیثمر بود.
در واقع، آشنایی ما با علوم غربی ابتدا بیشتر در حوزههای پزشکی، مهندسی و علوم پایه شروع شد. اصلاً مفهوم علوم انسانی غربی در کشور ما خیلی ضعیف بود، نه مردم احساس نیاز میکردند و نه دولت بر روی آن سرمایهگذاری میکرد. برای مثال، رشتههای علوم انسانی را با رشتههای پزشکی مقایسه کنید، از روز اول که دارالفنون تأسیس شده، رشتههای پزشکی و مهندسی داشته است ولی در آن رشتهی علوم انسانی نمیبینید. ما نشنیدیم کسی در دارالفنون در رشتهی روانشناسی یا جامعهشناسی فارغالتحصیل شده باشد، اصلاً علوم انسانی مطرح نبود و در غرب هم به آن اندازه قوی نبود. میتوان گفت تقریباً از سال ۱۳۲۰ به بعد، کمکم مسئلهی علوم انسانی جدی شد. یکی از رشتههایی که نیاز به آن و ضرورت ایجاد آن زودتر از دیگر رشتهها احساس شد، تعلیم و تربیت بود. همه فکر میکردند این تحول و تمدنی که غرب پیدا کرده است، از رهگذر تعلیم و تربیت است. اگر شنیده باشید، در قانون اعزام محصل به خارج از کشور در سال ۱۳۰۷ که اولین دسته از محصلان که ۱۰۰ نفر بودند و به اروپا اعزام شدند، قید شده است که از این ۱۰۰ نفر، ۵۰ درصد آنها تعلیم و تربیت بخوانند؛ زیرا احساس نیاز شده است که اینها بتوانند نظام آموزشی غرب را در اینجا تقلید و تأسیس کنند تا دیگر دائم محتاج نباشند افراد را به اروپا بفرستند؛ یعنی از همان ابتدا اهمیت نوع آموزش و پرورش و تعلیم و تربیت غربی بیشتر از دیگر رشتهها احساس شده است.
بعدها با گسترش اندیشههای مارکسیستی، کمکم مسائل اجتماعی مطرح شد و از شهریور سال ۱۳۲۰، آرامآرام شما شاهد ترجمهی کتابهای پراکنده در رشتههای مختلف علوم انسانی هستید و به تدریج از دههی ۴۰ به بعد در دانشگاهها رشتههای علوم انسانی شکل گرفت و توسعه پیدا کرده است، البته در رشتهی حقوق – ما با قانون خودمان که برگرفته از فقه اسلامی بود– هستهی اولیهای داشتیم و چون رشتهی حقوق برای عموم مردم تجویز میشد، امکان این نبود که یک دفعه فقه حقوق اسلامی را نفی کنند و مثلاً نظام حقوقی کشوری مثل انگلیس یا فرانسه را بیاورند و آن را مبنای قانون مدنی ما قرار دهند. ما، هم سنت داشتیم و هم جامعه قبول نمیکرد، اما در رشتهی حقوق، انواع گرایش بوده که در سنت ما سابقه نداشته است مانند حقوق بینالملل که باید خودش را با حقوق سایر کشورها تطبیق دهد، حقوق دریاها، حقوق جنگ و حقوق تجارت بینالملل. اینها چیزهایی بوده که در فقه ما به شکل ضعیف وجود داشته و همه از فرهنگ غرب اقتباس شده است، ولی قانون مدنی هم در کنار انواع حقوقهای غربی، در دانشکدهی حقوق وجود داشته است.
در فلسفه، تقریباً اعتقادی به فلسفهی اسلامی بین فلسفه خواندههای غربی وجود نداشته است؛ یعنی در بین بنیانگذاران رشتهی فلسفه در دانشگاه تهران، هیچکس را نمیشناسیم که به اصالت فلسفهی اسلامی معتقد باشد و آن را کافی بداند، چه آنها که تمایل به ماتریالیسم داشته یا نداشتند. مبنای فلسفهی رایج در دانشگاهها هم پوزیتیویسم بوده است. کتابهایی هم که ترجمه و تدریس شده، معلوم نیست چنین و بیشتر همان تقسیمبندیهای فرنگی، ایدئالیسم و فلسفههای فرنگی و بیشتر هم تاریخ فلسفه تدریس میشده است و هیچ نحلهای بر فضای فلسفهی دانشگاهی ایران حاکمیت نداشته و هنوز همین طور است؛ یعنی اکنون پس از گذشت ۶۰ یا ۷۰ سال که رشتهی فلسفه داریم، اگر از ما بپرسند کدام مکتوب فلسفی غرب، گفتمان غالب حوزههای فلسفی ایران را تشکیل میدهد، نمیتوانیم هیچ مکتب خاصی را نام ببریم، برای اینکه بیشتر فیلسوفان مختلف غربی را روایت میکنیم و کنار یکدیگر میگذاریم و دانشجویان هم رساله مینویسند. تفکر فلسفی و کوششهای فلسفی دانشگاهی ما هویت واحدی ندارد. جای فلسفهی اسلامی در دانشکدهی الهیات بوده است و مانند یک جریان ضعیف بیتأثیر یا کمتأثیر، تنها به عنوان میراث فرهنگی مورد احترام بوده و تکرار میشده، اما جدی گرفته نمیشده است؛ مانند یک لباس قدیمی که در گنجه آویزان میکردند و مواظب بودند که بید نزند و ممکن بود سالی یک بار هم در عزا یا عروسی بپوشند، ولی باز هم در میآوردند و کنار میگذاشتند. فلسفهی اسلامی، جزء تشریفات و آداب و رسوم به شمار میآمد.
در روانشناسی و امثال آن از زمان ملاصدرا، ما روانشناسی را به معنای اینکه بتواند به پرسشهای امروزی پاسخ دهد، پرورش نداده بودیم، دیدگاههای فلسفی خودمان دربارهی نفس و... را که چیزی از درون آن به نام روانشناسی بیرون بیاید، رشد ندادیم. طبعاً وقتی روانشناسی چنین وضعی داشته است، ما تعلیم و تربیت مدونی نیز نداشتیم که مدرسههای خودمان بر اساس نظام تعلیم و تربیت خودی تأسیس کنیم. در رشتهی علوم اجتماعی نیز به همین صورت؛ مثلاً اگر سالیان سال صحبت از علوم اجتماعی در تمدن اسلامی میشده است، اشاراتی به مقدمهی ابنخلدون میکردند، مهمتر و بیشتر از آن، چیزی که قابل اشاره باشد، وجود نداشته است.
به یاد دارم مرحوم دکتر حمید عنایت، مردی خوشبین به دین و از استادان با سواد و با حسننیت دانشگاه بود که در اروپا درس خوانده و خوب هم درس خوانده بود. مدتی از عمر خود را نیز در کشورهای اسلامی گذرانده بود و به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، عربی و آلمانی تسلط داشت. ایشان در اواخر دههی ۴۰ و اوایل دههی ۵۰ درسی را با عنوان «مبانی اندیشهی اجتماعی در اسلام» در دانشکدهی حقوق تدریس میکرد. در بین آن همه درسهای فرنگی، دکتر عنایت با شخصیت خودش جرئت و همت کرده بود که چنین درسی را در برنامه بگذارد. کتاب درسی ایشان، کتاب کوچکی بود که آقای محمدجواد حجتی کرمانی از مباحث اجتماعی اسلام در المیزان ترجمه کرده و به صورت کتابی درآورده بود. آن کتاب در حال حاضر موجود است و ایشان خیلی خوشحال بودند که چنین منبعی در اختیار دارند. من گاهی در کلاس او میرفتم و با او آشنا بودم. نه استاد، کتاب و مبنایش مشخص بود و نه اینکه از کجا شروع میکند و به کجا میرود، اما مثلاً آقای آریانپور با تسلط بر زبان انگلیسی، خیلی راحت یک کتاب ۶۰۰ صفحهای جامعهشناسی را ترجمه کرده بود که در تمام دانشکدهها تدریس میشد. بنده که در دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران، علوم اجتماعی خوانده بودم، همین کتاب امیرحسین آریانپور را میخواندم. در مارکسیست و تودهای بودن آریانپور کسی شک نداشت و آن کتاب به راحتی از ناشری فرنگی گرفته شده بود و ترجمه میشد. در تمام رشتهها و انواع گرایشهای اجتماعی، وضعیت ما این گونه بود، جمعیتشناسی، مردمشناسی و هر رشتهای از رشتههای علوم انسانی را که به سراغش بروید، وضعیت به همین صورت است.
در حوزه نیز کسی این اتفاقات را که در محیط دانشگاهی در حال رخ دادن بودند، رصد نمیکرد. افراد کمی بودند که به دلیل حضور در دانشگاهها، با واقعیتی به نام علوم انسانی روبهرو شده بودند؛ مثلاً مرحوم مطهری که از قم وارد دانشگاه تهران شده بود (البته ایشان در دانشکدهی الهیات بودند که فضای آنجا هم با دانشکدهی ادبیات و... تفاوت داشت)، به دلیل حضور در آنجا متوجه شده بود داستان از چه قرار است، و آن هجوم مارکسیستها در اقتصاد اسلامی، نفی مالکیت و ایجاد دهها پرسش در ذهن جوانها، کاملاً محسوس بود؛ یعنی واقعاً روحانیونی که میخواستند در دهههای ۲۰ به بعد از اسلام دفاع کنند، مسئلهی آنها دیگر فیزیک و شیمی نبود، بلکه مسائل علوم انسانی بود.
بنده مدتی در این فکر بودم که چالشهایی که تمدن غرب در برابر اسلام به وجود آورده است، بر حسب تطور زمانی تنظیم و تدوین کنم؛ مثلاً فرض کنید در ابتدای امر، پرسشی که باید عالمان دین به آن پاسخ میدادند، این بود که با دستیابی به قوانین طبیعت، چه احتیاجی به خدا است؟ الحاد در ۱۰۰ سال پیش با این پرسش شکل گرفت. برخی میگفتند علوم طبیعی و قوانین طبیعت کفایت میکند و نیوتن نیز آن را کشف کرده است و داروین نیز قوانین طبیعت و علوم زیستی را کشف کرده و دیگر نیازی نیست به خدا معتقد شویم. مدافعان در آن زمان باید پاسخ این گونه پرسشها را میدادند، اما به تدریج مسئله عوض شد، با رواج اندیشههای مارکسیستی، ماتریالیسم تاریخی پرسشهای جدیدی را مطرح کرد؛ مثلاً ۱۰۰ سال پیش وقتی اندیشههای غرب وارد جامعهی اسلامی شد، پرسش چالش برانگیزی در حوزهی فلسفهی تاریخ، عرضه نمیکردند، اما با مارکسیسم این پرسش مطرح شد، یا مثلاً هنگامی که اندیشههای اقتصاد الحادی مطرح شد، دیگر این مسئله محدود به اثبات برهان نظم و یا نقد نظریهی داروین نبود، بلکه در هر حوزهای که مارکسیستها در آن حرف داشتند یا یک چیزی ابداع کرده بودند، چالشی در برابر دین به وجود آمد. وقتی آنها گفتند فرهنگ و علوم انسانی روبناست، در واقع، برای هر یک از شئون انسانی در هنر، علم، تاریخ، اقتصاد و هر چیز دیگر، یک ریشهی مادی عرضه میکردند و این مسئله، حوزههای علمیهی ما را تکان شدیدی داد که متوجه شدند مطلب خیلی گستردهتر از آن پرسشهای قبلی است، اما این هنوز پایان کار نبود.
تقریباً اندکی بعد، انواع مکاتب مختلف انسانی غربی در ایران مطرح شد. جامعهشناسی شکل گرفت و رشتههای مختلف مانند تاریخ روانشناسی، حقوق و اقتصاد مطرح شد. افرادی مانند شریعتی در دورانی، چشماندازهای متنوعی از افکار جامعهشناسان غربی را مطرح کردند که همهی اینها در حوزهها مسئلهساز شد. برای مثال، در حدود سالهای ۳۰ اگر کسی میخواست در برابر افکار الحادی کتابهایی را بخواند و پاسخهایی را هم برایش تعیین کند، یک طلبهی ۳۰ ساله مانند آقای مطهری، آن روز مسئلهاش این بود که آثار عراقی را بخواند، ولی یک طلبهی جوان در دههی ۵۰ در فیضیه، کتابهای جامعهشناسی آریانپور را میخواند؛ یعنی کتابهای جامعهشناسی غربی که مرتب ترجمه میشد، اینها پرسشهای جوانان و دانشگاهیان و تحدیای بود که در برابر دین پدید آمده بود.
در چنین وضعی به انقلاب رسیدیم؛ یعنی سرمایهگذاری در حوزهی علوم انسانی نکرده بودیم. اصلاً متخصص متدینی به دانشگاههای خارجی اعزام نکرده بودیم، جوانهای متدین ما برایشان مهم نبود که علوم انسانی بخوانند، کسی به دنبال تعلیم و تربیت و روانشناسی نمیرفت. متدینین هم وقتی میخواستند بیایند دانشگاه، یا میخواستند دکتر شوند که به مردم فقیر خدمت کنند و پول ویزیت نگیرند، فکر میکردند این کار خداپسندانهتر است، یا مثلاً اگر مقداری بیشتر تجزیه و تحلیل میکردند، میگفتند مهندس یا دانشمند شویم که بگوییم ما متدین هستیم و در عین حال با علوم طبیعت هم آشناییم و یا این جور چیزها. مثلاً پارادایم تحصیلکردهی متدین، مهندس بازرگان بود که هم در نظر و هم در عمل، حوزهی کاریاش به علوم فنی و مهندسی و علوم تجربی مربوط بود. بعد خود او فلسفه میگفت، پوزیتیویست فرهنگی را بیان میکرد و جامهی دینی نیز به آن میپوشاند که با نقدهایی که علامه طباطبایی و استاد مطهری به افکار بازرگان وارد میکردند، شما آشنا هستید، این وضعیت ما بود. در حوزهها هم کسی توجه نداشت که چه اتفاقی در حال رخ دادن در جامعه است تا اینکه کار مؤسسهی «در راه حق» آغاز شد و چند نفری در قم و استاد مطهری در تهران احساس خطر کردند. ما نیز که با این استادان آشنا بودیم، احساس کردیم علوم انسانی مسئله است و خطر اینجاست.
من خاطرهای دارم که همیشه برایم نماد اتفاقی است که در ایران افتاده است. ما در دبیرستان علوی تحصیل میکردیم. در این مدرسه، یک فرد حوزوی و یک فرد دانشگاهی دست به دست هم داده بودند و این مدرسه را اداره میکردند. فرد حوزوی مرحوم علیاصغر کرباسچیان بود که به ایشان علامه میگفتند و از شاگردان آیتالله بروجردی بود که توضیحالمسائل را به قلم خود نوشت. او یک حوزوی کاملاً استاندارد و دارای اراده و انگیزهی قوی بود. فرد دانشگاهی مرحوم رضا روزبه بود که متدین، با تقوا، عربیدان، فقهخوانده و شاگرد امام جمعهی زنجان بود که با مسائل اسلامی آشنا بود، ولی زباندان، فرانسهدان، انگلیسیدان و در دانشگاه تهران هم در رشتهی فیزیک تحصیل کرده بود. وی نفر دومی بوده که در دانشگاه تهران کارشناسی ارشد فیزیک گرفته بود. خیلی اهل تجربه، اهل عمل و دارای فهم عالی از فیزیک بود. تمام تلاششان این بود که جوانانی متدین تربیت کنند. در سال ۱۳۳۵ با یک کلاس، کار خود را شروع کرند، اما بحثها برای دانشآموزان و جوانها چه بود؟ فقط همین که تلاش شود بین علوم طبیعی جدید و اعتقاد به خدا وفاق ایجاد شود؛ مثلاً چگونه ممکن است این دنیا بر اثر تصادف به وجود آمده باشد، حساب احتمالات این را نفی میکند، برهان نظم، دلالت بر وجود ناظم و خدا دارد. گفتمان حاکم بر آن فضا، دفاع از دین و این حرفها بود. مثلاً کتاب مطهرات در اسلامِ مهندس بازرگان، برهانی دربارهی این بود که دین با علم جدید سازگار است علم جدید نافی دین نیست، پس ما اگر فیزیک و شیمی بخوانیم و وارد دین نشویم، کفایت میکند. اصلاً در این مدرسه فکر نکردند که عدهای را هم برای رشتهی علوم انسانی تربیت کنند.
این مدرسهی اسلامی که با پول سهم امام و با خون دل متدینین ساخته شده بود، فقط رشتهی ریاضی داشت. کسی علوم انسانی را حس و مطرح نمیکرد. بنده فارغالتحصیل دورهی دوم این دبیرستان بودم. شب و روز مسئله ریاضی حل میکردیم. بهترین معلمهای ریاضی، فیزیک و شیمی و... را سر کلاسهای ما آورده بودند. کمال مطلوب این بود که بیشتر در دانشکدهی فنی قبول شویم، اگر هم قبول نمیشدیم اولویتمان در دانشکدهی علوم و رشتههای فیزیک و ریاضی بود، ولی وقتی ما وارد دانشگاه شدیم، دیدیم اصلاً مسائل ما با دانشجوهای دیگر، دفاع از دین و این چیزها نبود و آنها به دنبال چیزهای دیگری هستند؛ یعنی در سخنرانیها، کتابها، مجلات و بحثها، همگی حرفهای مارکسیستها، فرهنگیها و علوم انسانیها مطرح بود و مسائل چنین جدی شده بود. به ندرت احتیاج پیدا میکردیم که بخواهیم از حرفهای نسل پیش استفاده کنیم. مرحوم آقای روزبه با علوم انسانی جدید غربی آشنا نبود، ایشان در سال آخر دبیرستان آمده بود در اول درس فیزیک را شروع کند. گفته بود درس ما جدی و مدرسهی ما نیز موفق است و پارسال در چندین دانشکده شاگرد اول کنکور داشتیم و چند نفری را نیز نام برده بود تا بچهها، سال آخر دبیرستان را جدی بگیرند.
این همان سالی بود که بنده پس از ۵ یا ۶ سال خواندن فیزیک و اقتدا به استاد روزبه، از خواندن فیزیک منصرف شده و کنکور داده بودم و دانشجوی سال اول علوم اجتماعی شدم. اتفاقاً در کنکور رشتهی علوم اجتماعی شاگرد اول شده بودم، اما کسی خبر نداشت. برادر شهیدم همان سال در آن کلاس دانشآموز بود. آقای روزبه که پرسید چه کسانی در کنکور اول شدند، برادر من گفته بود شما شاگرد اول دیگری هم داشتهاید. پرسیده بود چه کسی؟ برادر من، اسم مرا برده بود. آقای روزبه گفته بود چطور؟ برادرم گفته بود آقای حداد رشتهی علوم اجتماعی رفته و در کنکور هم نفر اول شده است. آقای روزبه با ما شوخی هم داشت، واکنش ایشان این بود که با همان لهجهی ترکی گفته بود حداد مگر دیوانه شده است. برای ایشان تعجبآور بود، بعد ما با ایشان صحبت کردیم و چون به ما محبت داشتند، چیزی نگفتند ولی معلوم بود که اصلاً قبول ندارند که این کار چه ضرورتی دارد. آقای روزبه مریض شد و بیماری بدی گرفت و مجبور شد دو مرتبه به انگلستان برود. بار دوم که ایشان به انگلستان رفتند سال ۱۳۵۲ و زمانی بود که حرفهای شریعتی در حوزهی جامعهشناسی، فلسفهی تاریخ و در مباحث مختلف، درون ذهن متدینین جا افتاده بود.
عدهای از جوانان دانشجو در انگلستان درس میخواندند. آقای روزبه شخصیتی مذهبی و عالم متقی بود که مدتی در انگلستان معالجه میکرد. دانشجویان از او خواسته بودند ایشان به محافل آنها برود و به شبهات آنها پاسخ دهد. آقای روزبه که به آنجا رفته بود، دیده بود که یک عالم دیگری است، سؤالهایی که اینها پرسیده بودند، برای آقای روزبه سابقه نداشته و ایشان خیلی جا خورده بود. وقتی از انگلستان برگشتند، از من خواستند به دبیرستان بروم. آن موقع من از رشتهی علوم اجتماعی به رشتهی فلسفه رفته بودم، ولی در همان مسیر علوم انسانی درس میخواندم. ایشان سریع به من گفتند در این سفری که رفته بودم، متوجه شدم که پرسشهای دیگری پیش آمده است و حرفهای دیگری میزنند، برو کتابها را بیاور تا بخوانیم و ببینیم این حرفهایی که اینها میزنند، چیست؟ یعنی کاملاً لمس کرده بود که اتفاقی افتاده است. این جریان از نظر سیاسی هم با افکار التقاطی گوناگونی مواجه شد که عدهای حرفهای مارکسیستها را گرفتند و مقداری هم از حرفهای غرب سرمایهداری بدان افزودند و ملغمهای درست کردند و به نام اسلام کتاب چاپ کردند. این هستهی اولیهی افکار مجاهدین خلق بود که به نام اسلام چیزهایی را به وجود آوردند و سپس کتابهای گروه فرقان و مسائلی دیگر پدید آمد؛ یعنی شاهد افکار جدی التقاطی در دههی ۵۰ در جامعهی خودمان شدیم، زیرا اتاق فکر و ستادی برای مدیریت کردن آن چیزی که در حوزهی علوم انسانی به ما میگذرد، وجود نداشت.
پس از انقلاب و انقلاب فرهنگی، دوباره دانشگاهها باز شدند و جناب آقای مصباح در قم کوشیدند ارتباط بین حوزه و دانشگاه را شکل دهند و سالها خودشان وقت گذاشتند. عدهای از استادان را از تهران دعوت کردند، سرمایهگذاری و فکر کردند و کارهایی در زمینهی اقتصاد، تعلیم و تربیت انجام دادند و چند نفر این روند را ادامه دادند و چند کتاب چاپ کردند، ولی این دستاورد، در مقابل کوه عظیم موجودی دنیای غرب در علوم انسانی، چون شبنمی است که در قم برق میزند. در چندین هزار دانشگاه و دانشکده در اروپا، آمریکا، ژاپن، استرالیا و... – غیرعادی از دنیای مارکسیستها و کمونیستها– دهها هزار استاد، چقدر کتاب تألیف و چه روشهایی ایجاد کردند؛ همهی اینها نیز سرانجام به شکلی در قانونگذاری و عمل تأثیرگذار بودند. همه چیز از کتاب، استادان و دانشجویان آماده است، همین طور به آنجا میروند، دکترا میگیرند و میآیند و جریانی کاملاً مستقل از تفکر اسلامی و دانشجویان در این رشتهها -که مبانی آن هم توحیدی و اسلامی نیست- تحصیل میکنند. در این طرف هم جریان ضعیفی به وجود آمده است که در واقع میخواهد دانشگاه اسلامی داشته باشد. این وضع موجود ماست.
مبانی فلسفی ما باید از زمان ملاصدرا – مثلاً مکتب فلسفی مختار ما که با جهانبینی اسلامی سازگار است و هستی و معرفتشناسی ما، همان حکمت متعالی است- استخراج شود و از درون آنها علوم انسانی به وجود آید؛ یعنی باید بر اساس مبانی خودمان، به مسائل مختلف علوم انسانی پاسخهایی بدهیم که با جهانبینی اسلامی سازگار و در عین حال علم هم باشد. این فرایند بسیار سنگینی است که هم زمان نیاز دارد و هم به نیروی انسانی آگاه، متخصص، صبور و باحوصله، تا بفهمیم فلسفهی تاریخ ما چیست و بر اساس آن بتوانیم کتابهای تاریخی بنویسیم و دیدگاهها و تاریخنگاریهای غربی را نقد کنیم. همین طور در روانشناسی باید بر اساس علمالنفس اسلامی، روانشناسیای بنویسیم که هم مبنای الهی داشته باشد و هم کاربردی باشد. برای مثال، به فردی هم که میخواهد در مدرسه مشاور شود، ابزارهایی بدهند تا بتوانند مشکلات بچهای را که نمیتواند خوب درس بخواند یا ناسازگار است، حل کند؛ یعنی از یک طرف باید کاربردی باشد و از طرف دیگر ریشهای در مبانی داشته باشد. این کار، واقعاً سنگین و سترگ است. اگر این کار انجام نشود، اسلامی بودن جامعهی ما در همین نهادها و شعارها خلاصه میشود و بیشتر تودههای عوام معتقد به این انقلاب اسلامی باقی میمانند، ولی کسانی که این درس و بحثها را میخوانند، سرانجام برایشان سؤال ایجاد میشود و ذهنشان با این عوالم خو میگیرد؛ مثلاً الآن در علوم سیاسی ملموستر است.
ما به دلیل اینکه حکومت تشکیل دادیم، یک فلسفهی سیاسی داریم که همان نظریهی ولایت فقیه است. حالا در برابر این نظریه انواع ایسمهایی که وجه مشترک و فلسفههای سیاسی مختلف دارند و کتابهایی که در دانشگاهها تألیف و تدریس میشود، وجود دارد. این داستانی که در علوم سیاسی داریم، در همهی حوزهها وجود دارد. طی ۳۰ سال گذشته، موسسهی آموزشی و پژوهشی امام خمینی (رحمت الله علیه) در قم بدون اینکه بدبینی ایجاد کند، در کنار حوزه درسهای علوم انسانی را جدی گرفته و چندین متخصص برای تدریس تربیت کرده است. در تهران هم فعالیتهای پراکندهای انجام دادهاند، ولی جو حاکم و مواد اصلی، کتابهای موجود، پایاننامهها و مقالاتی که نوشته میشود هنوز در همان حال و هوایی است که متعلق به ما نیست؛ یعنی ما به وجودآورندهی آن نبودیم. اصلاً کسانی منکر این مسئله هستند که چیزی به نام علوم انسانی اسلامی وجود داشته باشد یا قابل ایجاد باشد و اگر هم به وجود آمد، کارایی لازم را داشته باشد و بتواند پاسخ انسان معاصر را بدهد، بتواند ملتی را اداره کند.
انواع شبهات، از مقصد تا مبدأ و هر موقفی سر راه ما هست و ما باید به اینها پاسخ دهیم و این در واقع چیزی است که میتوانم امروز عرض کنم. البته من بیشتر صحبتم ناظر به وضع موجود و واقعیتهایی بود که اتفاق افتاده است. صحبتهای دیگری هم میشود کرد که چرا ما از علوم انسانی موجود نگرانیم؛ یعنی ما به عنوان مسلمان و فرد معتقد به اسلام، چه دغدغهای از علوم انسانی جدید داریم. سخن در این باره زیاد است، باید از مبنای دیگری شروع کرد و در یک وقت دیگر، از آن زاویه صحبت کنیم.
من امسال چهلودومین سال ورودم به دانشکدهی ادبیات است؛ یعنی سال ۱۳۸۴ برای ورود به رشتهی علوم اجتماعی امتحان کنکور دادم و سال ۱۳۴۹ به رشتهی فلسفه رفتم. همان موقع میدانستم که آقای خرازی، دکتر احمدی و آقای مصباح از قم نزد دکتر نصر به عنوان استادی متدین آمدند، با او جلسهی ملاقاتی داشتند و گفتند ما میخواهیم در قم مؤسسهای درست کنیم که طلاب جوان را با افکار فلسفی جدید آشنا کنیم و از دکتر نصر خواستند فهرستی از کتابهای فلسفی موجود به زبان فارسی به آنها بدهد. در خاطرم هست که این فهرست ۲ یا ۳ صفحهای را که دکتر نصر نوشته است، در جایی دیدهام، شاید در اسناد مؤسسهی در راه حق وجود داشته باشد؛ یعنی از آنجا کار شروع شده است و با انقلاب و حوادث بعدی به اینجا رسیده است و حالا با حرکتی که شما در قم شروع کردید و تکلیفی که شورای انقلاب فرهنگی تعیین کرده است، همگی دست به دست هم دهیم، هم وحشت نکنیم، شتابزدگی سطحی نشان ندهیم و هم جدی کار کنیم. اینها همگی لازم هستند؛ یعنی اگر فکر کنیم که با چهار کلمه این داستان تمام شد، این به نظر من اشتباه است و اگر فکر کنیم چون حالا همه چیز در غرب گفته شده است و هیچ کاری نمیتوان کرد، این هم اشتباه است.
چه کار باید کرد؟ باید مثل ساختمانی که باید متحول شود، بدون اینکه بر ساکنانش خراب شود، تدبیری اندیشید که این علوم را متحول کرد. در دانشگاهها این طور نیست که کسی اراده کند و بگوید امروز کار را متوقف، ۱۰ سال بعد من به شما میگویم چه کار کنید. اصلاً چنین کاری نمیتوان کرد؛ یعنی زور و فشار ما از اول انقلاب بیشتر نمیشود که حدود ۲ سال فقط دانشگاهها تعطیل ماند. آن قدر آب پشت سر این سد جمع شد که دیدند اگر این تخته را برندارند، همه چیز را آب میبرد. بلافاصله کنکور را برگزار کردند و جوانان را وارد دانشگاهها کردند و گفتند حالا به تدریج کار کنیم. باید برای رفتن به سوی علوم انسانی اسلامی الگویی طراحی و این هواپیما را در حال پرواز تعمیر کنیم، این نکته مهم است و همهی هنر ما باید این باشد که در یک فراینده ۱۰ ساله، با نگاه و مبانی جدید، نیرو تربیت کرده و کتاب تألیف کنیم. تدریجی بودن، لازمهی ذات این تحول است و به طور دفعی نمیتوان کار انجام داد. چه بسا برخی این تفکر را نقد کنند و بگویند که این کار، محافظهکاری و لیبرالی است، ولی تجربهی ما این است که این سیل دانشجو و استادان موجود در علوم انسانی چیزی نیست که کسی اراده کند و فردا همه چیز را سر جای اولش بیاورد و بگوید صبر کنید تا من برای دورههای اول، دوم، سوم و لیسانس و کارشناسی ارشد و...، کتاب، استاد و منبع تألیف کنم و یکباره در صندوق را باز کند و همه چیز را بچیند و بگوید همگی بفرمایید سر سفره، چنین چیزی نمیشود.
نظرات مخاطبان 0 1
۱۳۹۲-۰۶-۲۳ ۱۳:۳۶محمدحسین 0 0